سولماز عبدی
شاعری داشت وطن
که همیشه می گفت
((اهل کاشانم من ...
پیشه ام نقاشی!
سر سوزن ذ وقی ...))
و همیشه پرسید:
(( خانه دوست کجاست!))
و همیشه ترسید:
((آب را گل نکنیم!))
در عوض من ا مروز
نه همینک امروز
همچنان باز هنوز
دایمأ می گویم :
اهل ایرانم من !
دایمأ می پرسم
از عدالت چه خبر؟
دایمأ می گویم :
آب را گل بکنیم
در فرو دست یکی هست که می دزدد آب !
اهل ایرانم من
وطنم معبر شط تاریخ
بعد مرگ پدرم من (( مسلمان)) ماندم
حالیا می گویم :
حکم من حکم نبی (ص)
سر تاریخی من مهر نبی (ص)
نام من زنده به اسماء علی (ع)
شغل من ، عشق ولی
من اگر نقاشم
نقش من نقش زنی یا مردیست
که درون رگ او خون عدالت جاریست
پس می پرسید، چرا می پرسم
از عدالت چه خبر
خانه اش را چه کسی می دا ند !
ره این خانه کجاست ؟
شرف و نام و بزرگی ز که دارد میراث
من شنیدم که کسی گفت :
« علی (ع)»
و شنیدم که خمینی فرمود :
(( عین ، در حرف عدالت همه جا « عین علی » است ))
اهل ایرانم من
راستش من گویم
بی عدالت نفسم میگیرد !
و مترسید اگر می گویم
آب را گل بکنیم
در فرو دست یکی هست که می دزدد آب
چینی نازک او قلابی است
یک تلنگر کافی است
آب را گل بکنیم
فصل پر بارانی است
می توان دریا شد
از علی تا به علی فاصله نیست.
منبع: وبلاگ بهترین شعر من